خانه ای با چهار در
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: گردآورنده: حسین داریان
کتاب مرجع: گنجینه های ادب آذربایجان، ص 197- انتشارات الهام با همکاری نشر برگ، چاپ اول، 1363
صفحه: 265-267
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: محمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: مرد یهودی
--
مردی یهودی یک خانه داشت. این خانه چهار در داشت. پسر جوانی به نام احمد در کوچه می گشت. مرد یهودی پرسید: «اینجا چه کار داری؟» احمد گفت: «دنبال کار می گردم.» یهودی گفت: «بیا نوکر ما بشو.» احمد گفت: «باشد! اما حقوقم را باید معلوم کنی.» یهودی گفت: «نه! یک ماه در خانه ما کارکن تا من کار تو را ببینم، بعد حقوقت را معلوم می کنم.» قبول نکرد و رفت. مرد یهودی از در دیگر خانه بیرون آمد و باز همان صحبت ها شد. مرد یهودی از در سوم و بعد در چهارم بیرون آمد و با احمد صحبت کرد. احمد این بار قبول کرد. یهودی به احمد گفت: «با تو حرفی دارم. اگر بخواهی پیش ما بمانی باید بدانی وقتی یک ظرف ماست با چربی جلویت گذاشتم، همانطور باید آن را از جلویت بردارم (۱). نان درسته جلویت گذاشتم نباید یک ذره هم از کنارش بکنی. صبح گاوها را می بری، سگم هر جا خوابید همان جا را شخم می زنی. در آخر، اگر تو از من دلخور شدی، حق داری یک تکه از پوستم جدا کنی و من اگر از تو دلخور شدم همین کار را می کنم.» احمد قبول کرد. صبح یهودی یک نان درسته و یک ظرف ماست آورد جلوی احمد گذاشت. احمد دید نمی تواند بخورد، بلند شد و گاوها و سگ را برداشت و رفت. سگ رفت روی یک تپه ای نشست که احمد نتوانست از آن بالا برود. شب، احمد با دست خالی به خانه برگشت. به یهودی گفت: «سگ جایی نخوابید که من بتوانم شخم بزنم، دیگر نمیخواهم نوکر تو باشم.» مرد یهودی از پوست احمد برید و گفت: «حالا برو!» احمد با حال خراب به خانه برگشت. وقتی برادرش ماجرا را فهمید، گفت: «پس من می روم تا پوستت را پس بگیرم.» به خانه مرد یهودی رفت و آن جا با همان شرط ها نوکر او شد و قرار شد هر ماه بیست تومان مزد بگیرد. صبح فردا، مرد یهودی یک کاسه ماست و یک نان درسته جلوی جوان که اسمش محمد بود گذاشت. محمد کنار ظرف ماست را سوراخ کرد و میان نان را هم درآورد و با آن ماست را خورد طوری که چربی روی ماست دست نخورده ماند. بعد گاوها را برداشت و به همراه سگ راه افتاد. سگ رفت و رفت. محمد تکه ای نان انداخت و وقتی سگ مشغول خوردن نان شد، سنگ بزرگی زد روی پای سگ و پای سگ را چلاق کرد. گندم ها را هم ریخت توی مسیل، کمی هیزم جمع کرد و برگشت. چند روزی گذشت. محمد آن قدر مرد یهودی و زنش را اذیت کرد که آن ها تصمیم گرفتند طوری که محمد نفهمد مدتی از آن جا بروند تا محمد دست از سرشان بردارد و برود. اما محمد حرف هایشان را شنید و خودش را توی کیسه ای که آن ها می خواستند نان بگذارند، پنهان کرد. زن و مرد یهودی بارشان را بستند، کیسه را برداشتند و حرکت کردند. نزدیک دریا چند تاسگ به آن ها حمله کردند. یهودی گفت: «اگر نوکرمان محمد این جا بود، درسی به این سگ ها می داد که تا عمر دارند یادشان نرود.» محمد از توی کیسه گفت: «من این جا هستم.» در کیسه را باز کردند. محمد بیرون آمد و سگ ها را تاراند. رفتند تا کنار دریا رسیدند. زن و مرد یهودی نقشه کشیدند، وقتی محمد خواب رفت او را توی دریا بیندازند. محمد شنید. وقتی آن ها خوابشان برد، مردی یهودی را توی جای خودش گذاشت. بعد زن را بیدار کرد و گفت: «بلند شو! محمد خوابیده. او را توی دریا بیندازیم.» زن بلند شد و دو نفری مرد یهودی را که زن فکر می کرد محمد است توی دریا انداختند. زن وقتی فهمید شوهرش را به دریا انداخته به محمد اعتراض کرد. محمد گفت: «اگر زیاد حرف بزنی تو را هم به دریا می اندازم.» آن ها به خانه برگشتند. بعد به پیشنهاد زن، ملایی خبر کردند و آن ها را به عقد هم درآورد. بعد با هم به خانه محمد رفتند. فهمیدند احمد مرده است. محمد مادرش را برداشت و آمدند به خانه یهودی و صاحب مال و دولت او شدند. 1- کنایه از اینکه نباید چیزی بخوری.